نالۂ ابلیس


ای خداوند صواب و ناصواب
من شدم از صحبت آدم خراب
ہیچگہ از حکم من سر بر نتافت
چشم از خود بست و خود را در نیافت
خاکش از ذوق ابا بیگانہ ئی
از شرار کبریا بیگانہ ئی
صید خود صیاد را گوید بگیر
الامان از بندہ
ٔ فرمان پذیر
از چنین صیدی مرا آزاد کن
طاعت دیروزہ
ٔ من یاد کن
پست ازو آن ہمت والای من
وای من ، ای وای من ، ای وای من
فطرت او خام و عزم او ضعیف
تاب یک ضربم نیارد این حریف
بندہ
ٔ صاحب نظر باید مرا
یک حریف پختہ تر باید مرا
لعبت آب و گل از من باز گیر
می نیاید کودکی از مرد پیر
ابن آدم چیست ، یکمشت خس است
مشت خس را یک شرار از من بس است
اندرین عالم اگر جز خس نبود
این قدر آتش مرا دادن چہ سود
شیشہ را بگداختن عاری بود
سنگ را بگداختن کاری بود
آنچنان تنگ از فتوحات آمدم
پیش تو بہر مکافات آمدم
منکر خود از تو می خواھم بدہ
سوی آن مرد خدا راھم بدہ
بندہ ئے باید کہ پیچد گردنم
لرزہ اندازد نگاہش در تنم
آن کہ گوید ’’از حضور من برو‘‘
آنکہ پیش او نیرزم با دو جو
ای خدا یک زندہ مرد حق پرست
لذتی شاید کہ یابم در شکست