جانم در آویخت با
روزگاران
جانم در آویخت با روزگاران
جوی است نالان در کوہساران
پیدا ستیزد پنہان ستیزد
ناپایدارے با پایداران
این کوہ و صحرا این دشت و دریا
نی راز داران نی غمگساران
بیگانۂ
شوق بیگانۂ
شوق
این جویباران این آبشاران
فریاد بے سوز فریاد بی سوز
بانگ ہزاران در شاخساران
داغی کہ سوزد در سینۂ
من
آن داغ کم سوخت در لالہ زاران
محفل ندارد ساقی ندارد
تلخی کہ سازد با بیقراران
|