بینی جہان را خود را نبینی


بینی جہان را خود را نبینی
تا چند نادان غافل نشینی
نور قدیمی شب را بر افروز
دست کلیمی در آستینی
بیرون قدم نہ از دور آفاق
تو پیش ازینی تو بیش ازینی
از مرگ ترسی ای زندہ جاوید؟
مرگ است صیدی تو در کمینی
جانی کہ بخشد دیگر نگیرند
آدم بمیرد از بی یقینی
صورت گری را از من بیاموز
شاید کہ خود را باز آفرینی